9/12/2013

بر سر مزار


ردایی مشکی بر تن داشت، صورتش مشخص نبود. به شمشیرش تکیه داده بود بر سر مزاری بی نام اشک میریخت بی صدا و تنها...
مردم با نگاهی هراسناک به او می نگریستند، این بود تکرار تلخ روزگار.
ترس مردم از ندانسته ها را می گویم. 
روزگاری او شاد بود اما همین مردم مجبورش کردند صورتش را بپوشاند تا با قدم هایش رعب بر وجودشان افکند. 
او زیبایی، ترسناک شده بود، مهربانی، وحشتناک و همه ی این تضادها را این مردم ساختند.
بال هایش را گشود و ناپدید شد تا حافظ مردمی باشد که از او میترسند............


2/13/2013

رسم مسافر

مرد شنل پوش به دیاری دیگر رسید.

مردم خوش آمد گو بودند

خراب  و ساخته شدن دیار را بارها شاهد شد.

دلبسته شد به دیار طبق رسمی دیرین

شخصی از اهالی دیار دلبستگی او را دید بدون دانستن اسرار آن

گفت : شاید دوباره قصد سفر کردی چرا آینده می سازی؟

گفتش : تصور برای تو خیالی است گذرا برای من واقعیتی است محض، اشتباه تو این است که زمان را هم چون رودخانه میبینی اما من اقیانوسی مواج

نفهمید چه جواب مسافر را.

مرد شنل پوش دوباره بار سفر بست.

به دیاری دیگر رسید و باز دل بست.

او به دنبالش داشت می آمد.

گفتش: نیا

نشنید

بیچاره نمی دانست رسم روزگار را یا باید اهل دیاری باشی یا مسافر اگر عزم هر دو کنی بود خود را به باد داده ای. 

5/12/2012

ساقی

خواهم روم آنجا که دگر هیچ نباشد
آنجا که دل ساقی ما ریش نباشد

خواهم بروم بر سر باغی بنوازم
سازی به بر ساقی و باقی بنوازم

هو سر دهمو سر، دهمش شاه دو عالم
سرّ ازلی تو که شد باز به کامم

گر صف شکن کل به مرادم نرساند
جانم قسمم داد که دیگر نتوانم

من باده پرستم ز جهنم نهراسم
گر راهنمایان به مکاتب نبرندم

تقدیم به ماهانتا استاد حق در قید حیات



1/11/2012

حس عجیب

الآن تقریباً یک ساله یه حس خاصی هست هر چند وقت یک بار سراغم میاد تقریباً از اولین روزایی که میرفتم کافه کنج دنج. دقیقاً نمیتونم بگم چه حسیه اما انگار درست موقعی که همه چی دست به دست هم میده که زندگیه من متحول بشه و به سطح جدیدی برده بشه یه چیزی یا یه کسی از همه اینا جلوگیری میکنه نمی دونم شاید توهم دارم شاید اینا همه ش تو کلمه اما خوب این حسیه که من دارم.

فقط تنها چیزی که الآن ازش مطمئنم اینه که باید یه روزی از این روزای پیش رو بالاخره این قدر قدرت مالی پیدا کنم تا بتونم مستقل زندگی کنم دیگه نمی خوام به کسی جواب پس بدم. البته الآن تا حدود زیادی آزادترم اما نه کاملاً. نمی خوام به کسی توضیح بدم چی کار میخوام بکنم. می خوام وقتی تصمیم به یه کاری می گیرم همون موقع عملیش کنم نه این که واسه کسه دیگه تمام جزئیات رو شرح بدم.

شاید مسخره باشه به نظر بقیه اما من اعتقاد دارم که راز همیشه کار می کنه من خیلی وقته که از کائنات می خوام یه جا 100 میلیون دلار به من برسونه اما تا این لحظه که دارم این مطلبو می نویسم چیزی به دستم نرسیده اما بازم نا امید نیستم هنوزم به راز اعتقاد دارم چون قدرتش رو هر روز در برابر خودم می بینم. خدا رو چه دیدی شاید نوشتن همین مطلب باعت شد من صاحب این پول بشم. شاید باورتون نشه اما من واسه این پول حتی نقشه هم کشیدم که چی کارا باهاش بکنم.
اولین کاری که میخوام باهاش بکنم اینه که ده درصدش رو یعنی 10 میلیون دلارش رو به خیریه اختصاص بدم هنوز نمی دونم چه جوری تو این ضمینه خرجش کنم اما خوب این کار رو خواهم کرد.

و مسلماً بعد از این که اون پول رو جدا کردم قبل از هر کار دیگه یی یه مسافرت طولانی میرم شاید 2 یا 3 هفته برم کیش. شاید اصلاً همونجا یه خونه خریدم. البته همین جا کارای زیادی واسه انجام دادن دارم  پس نمی تونم فعلاً واسه همیشه به کیش نقل مکان کنم. بعدشم حتماً یه استودیوی خوب را میندازم هم واسه خودم هم واسه کسایی که میدونم می خوان کار کنن اما جایی واسه تمرین ندارن.

بسه دیگه بیشتر از این جال ندارم بنویسم.

کد برنامه گاوس جردن

خودم خیلی تو اینترنت دنبال کدش گشتم اما نبود آخرشم مجبور شدم خودم کدشو بنویسم
کد برنامه حل سه معادله ی سه مجهولی به روش گاوس جردن به زبان پاسکال.
می دونم این زبان اصلاً به درد نمی خوره اما خوب هنوز خیلی دانشجوها لازمه برنامه نویسی رو با این زبان پاس کنن.

Program GJ;
uses crt;
var mat : array [1..3 , 1..4] of real;
    mata : array [1..4] of real;
    i : integer;
    a : real:
 begin
  
 clrscr;
 for i := 1 to 4 do
  begin
  write('zarib 'i' moadeleye 1 ra vared konid: ');
  readln(mat[1,i]);
  end;
for i := 1 to 4 do
  begin
  write('zarib 'i' moadeleye 2 ra vared konid: ');
  readln(mat[2,i]);
  end;
for i := 1 to 4 do
  begin
  write('zarib 'i' moadeleye 3 ra vared konid: ');
  readln(mat[3,i]);
  end;
  a := mat[1,1];
for i := 1 to 4 do
  begin
  mat[1,i] := ( mat[1,i] / a );
  end;
  a := ( mat[2,1] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[1,i] * a );
  mat[2,i] := ( mat[2,i] + mata[i] );
  end;
 a := ( mat[3,1] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[1,i] * a );
  mat[3,i] := ( mat[3,i] + mata[i] );
  end;
 a := mat[2,2];
for i := 1 to 4 do
  begin
  mat[2,i] := ( mat[2,i] / a );
  end;
a := ( mat[1,2] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[2,i] * a );
  mat[1,i] := ( mat[1,i] + mata[i] );
  end;
a := ( mat[3,2] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[2,i] * a );
  mat[3,i] := ( mat[3,i] + mata[i] );
  end;
 a := mat[3,3];
for i := 1 to 4 do
  begin
  mat[3,i] := ( mat[3,i] / a );
  end;
a := ( mat[1,3] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[3,i] * a );
  mat[1,i] := ( mat[1,i] + mata[i] );
  end;
a := ( mat[2,3] * -1 );
for i := 1 to 4 do
  begin
  mata[i] := ( mat[3,i] * a );
  mat[2,i] := ( mat[2,i] + mata[i] );
  end;

writeln ('javab haye masale :'mat[1,4]','mat[2,4]','mat[3,4]' ast.');
readln;
end.

1/04/2012

دوباره برگشتم

مدت ها از دنیای وبلاگ نویسی دور بودم اما دوباره قصد کردم برگردم شاید این پست رو کسی نخونه اما خوب امیدوارم بتونم با نوشته هام مخاطبام رو دوباره جمع کنم.

دنیای عجیبی شده تو این مدت که نبودم خیلی چیزا تغییر کرد خیلی ها رفتن خیلی ها اومدن حتی خود من هم دیگه نمی تونم بگم که اون آدم قبلیم. آه لعنت به این دنیا بعضی موقع ها فکر میکنی دیگه هیچ چیز بهتر از نمیشه اما یه دفعه همه چی از این رو به اون رو میشه. به هر حال با اینکه سال گذشته سال زیاد جالبی نبود اما هر کدوم از اون اتفاقات واسه من تجربه ای بود. فقط امیدوارم اشتباهات گذشته رو دوباره تکرار نکنم.

یه چیزی رو کائنات به من خیلی خوب یاد داد ( البته قیمت سنگینی هم بابتش پرداختم ) اونم این که هیچ دوستی واسه آدم نمی مونه اول تا آخرش خودتیو خودت. درست وقتی به یه نفر این قدر دلبسته میشی که بهش میگی برادر یا همچین می پیچونت که نفهمی اصلاً کی اومده یا چیزی رو راجع بهش می فهمی که دعا می کنی ای کاش از اول با این شخص آشنا نمی شدی. چیزی که خوب از این قضیه متوجه شدم اینه که از هیچ کس نباید توقعی داشت اگرم کاری میکنی فقط واسه دل خودت انجام بدی اگه چیزی رو حتی به عنوان قرض به کسی میدی ( لزوماً نه مادیات ) نباید انتظار برگشتشو داشته باشی.

سال 2012 بالاخره شروع شد چیزی به تاریخ معروف نوستراداموس نمونده امیدوارم همه چی به خوبی بگذره، البته یه نفر حرف جالبی به من زد. می گفت که در اون تاریخ ممکنه اصلاً اتفاق خاصی نیافته اما چند سال بعد وقتی نگاه می کنی پیش خودت میگی همه چی از اون روز شروع شد.

ماه دیگه اعزامم واسه سربازی سعی می کنیم تو دوره آموزشیم چند تا نوشته خوب بنویسم وقتی آموزشیم تموم شد بزارمش رو بلاگم همه چیم از این به بعد می خوام بنویسم از هک و اینترنت و برنامه نویسی تا شعر و داستان و نوشته و تفکراتم.

راستی یه چیزی الآن یادم افتاد کسی که الآن کنارم نشسته وقتی چندتا از شعرام گذاشته بودم تو فیس بوک می گفت عمراً اینا کار خودم باشه، ولی خوب چیزی که مهمه اینه که خودم می دونم اینارو خودم نوشتم. الآن واقعاً از درونم خودم خبر دارم که واقعاً حرف دیگران واسم اهمیت نداره حتی اگه بهترین دوست ، خانواده یا هر کس دیگه ای باشه. امیدوارم خیلی زود برگردم 



11/29/2010

پيدا كردم

 

بالاخره راز كار خودشو كرد. و مسئله‌یی رو به يادم آورد كه مدت‌ها می‌دونستمش اما فكر نمی‌كردم كه بشه اينجوری ازش استفاده كرد. بگذريم، توضيح می‌دم قضيه چيه.

احتمالاً تا الآن اسم دنيا‌های موازی به گوشتون خورده، اما كمتر كسی می‌دونه كه دقيقاً اين دنياهای موازی چی هستند. با قضيه‌ی بيگ بنگ شروع می‌كنم. تمامی كهكشان‌ها كه تعدادشون به ميلياردها ميليارد می‌رسه همشون در اثر يك انفجار بزرگ به وجود اومدن در واقع از انفجار يك جرم بسيار بسيار چگال به اندازه‌ی يه توپ گلف. يعنی تصور كنيد كل كهكشان‌ها در حجمی به اندازه‌ی يك توپ گلف فشرده شده بودن. كه البته اين قضيه در چرخش قرار داره يعنی‌ اين توپ گلف منفجر می‌شه و بسط پيدا می‌كنه و بعد از مدتی دوباره شروع می‌كنه به منقبض شدن و كوچك شدن تا دوباره به اندازه‌ی يك توپ گلف بشه و دوباره منفجر بشه و همين طور اين قضيه تكرار می‌شه. حالا از يه ديد وسيعتر به اين قضيه نگاه می‌كنيم. حتماً تا حالا شنيدين كه خدا و روح موجوداتی n بعدی هستند. يعنی در واقع فرای همه‌ی ابعادند. اين دنيایی كه ما زندگی می‌كنيم دارای 3 بعده اما بيشتر از 3 بعد به چه معناست. من يه راه پيدا كردم برای اين كه خيلی راحت همه‌ی ابعاد رو بشه تصور كرد. كه برمی‌گرده به همون قضيه‌ی توپ گلف. فكر كنيد ما اين قدر از كهكشان‌ها فاصله بگيريم تا در واقع از اين توپ گلف خارج بشيم و اون رو به اندازه يك نقطه ببينيم. حالا اين توپ ما درون يك خط قرار داره به نام زمان ( زمان بعد چهارمه ) ، اما بعد پنجم چيه؟ در كنار اين خط زمانی ما بی‌ نهايت خط ديگه وجود داره. اما درون توپ اونها چی وجود داره؟‌ خوب دنياهای شبيه به دنيای ما اما فرق دنيای ما با اون‌ها ممكنه به اندازه‌ی سر سوزن باشه. مثلاً فكر كنيد الآن آقای ايكس رفته خونه‌ی خواهرش كه سر بزنه. اما توی يكی از اين دنياهای موازی با ما اون توی خونه نشسته و فيلم نگاه می‌كنه. هر تصوری كه شما می‌كنيد در يكی از دنياهای موازی ما يا شايدم در چندين دنيای موازی ما به حقيقت می‌پيونده. به طور مثال فيلمی كه ديشب ديدين در يك دنيای ديگه در حال به وقوع پيوستنه يا ممكنه شما توی يه دنيای ديگه فقط يك فيلم يا داستان باشين.

بگذريم اين خط ما و خطوط اطراف ما تشكيل يك صفحه رو می‌دن حالا می‌رسيم به بعد بعدی. صفحاتی هم در بالا و پايين صفحه‌ی ما وجود دارن. كه متأسفانه ما ما نمی‌تونيم دركی از چگونگی وجود اون‌ها داشته باشيم. مگر اين كه از بند جسم آزاد شيم. اما ابعاد بعدی كجا قرار می‌گيرن؟‌ خوب اين صفحات تشكيل يك حجم رو می‌دن. حالا ما اينقدر از اين حجم فاصله می‌گيريم تا اونو به اندازه‌ی يك نقطه ببينيم و همون داستان دوباره تكرار می‌شه اون نقطه درون يك خطه و اون خط درون يك صفحه است و اون صفحه قسمتی از يك حجمه و همين جوری ادامه پيدا می‌كنه.

اما اون چيزی كه بيشتر منو شيفته‌ی خودش كرده بعد پنجم يا همون دنيا‌های موازی با ماست. داستان‌های زيادی در مورد دنياهای موازی و سفر كردن بين اون‌ها وجود داره اما در حال حاضر فقط يك چيز رو می‌تونم 100% تأييد كنم اونم اينه كه می‌شه بين دنياهای موازی سفر كرد. اما در مورد جزئيات بايد بگم يه سری منابع پبدا كردم و به محض اين كه از جزئيات با خبر شدم بهتون می‌گم.

آها راستی يه چيز ديگه اين مطلبی كه خوندين كاملاً نوشته‌ی خودمه واسه همين هيچ منبعی ذكر نشده. چون حق كپی رايت به نظر من خيلی با ارزشه پس لطفاً اگه جایی خواستين از اين مطلب استفاده كنين يه اسمی هم از اين وبلاگ ببرين. اگرم كسی سؤالی داشت حتماً بپرسه مطمئن باشين جواب می‌دم.

10/30/2010

دروغ


ديشب عابر بانك كارت سياوشو خورد،‌ صبح رفتيم كارتشو بگيريم ديدم، كارتشو از لای چهل پنجاه تا كارت ديگه در آورد. مثل اينكه كارت خور اين عابر بانك‌ها هم مشتیه.
عجب ملت باحالی داريم ما!
ما يه رفيق داريم،‌ كافی شاپ داره ما هم اونجا رو كرديم پاتوق تقريباً هر روز اونجاييم، البته اول مشتری بوديم بعد رفيق شديم، مشتری كه در واقع اولين مشتری اون كافی شاپ بوديم. حالا بگذريم اين بنده خدا رفيقش چند وقت پيش رقت تركيه، عشق و حال. بعد، دو روز پيش رفيقمون برگشت گفت من می‌خوام شنبه برم مالزی تا دوشنبه برمی‌گردم (آخه كی واسه دو سه روز پا ميشه اين همه راه ميره مالزی ) بعد برگشت گفت به همه دارم می‌گم مالزی ولی می‌رم تايلند واسه ........... ، خلاصه حالا امروز آمارشو در آورديم می‌بينيم آقا رفته شمال. آخه يكی نيست بگه مگه مجبوری خالی ببندی! خب مثل آدم بگو می‌رم شمال ديگه بعد آها ازش كه پرسيدم خرج سفرت چقد می‌شه گفت سه چهار تومن. از كی تا حالا سه روز تايلند چهار ميليون خرجشه؟

10/29/2010

جمعه

 

جاتون خالی امروز رفتيم با دو تا از رفيقان شفيق و يكی‌ از معلم‌های قبليمون يك ناهار تپل زديم به بدن كه اونورش نا پيدا سياوش می‌گفت من دلم درد گرفت تو چجوری اين همه می‌خوری (‌ آخه اون چاقه من لاغر )‌ گفتم اين جور موقع‌ها داشتن خرابه مرابه تو شيكم بسی بسيار به كار مياد تو هم برو انبار زخيره رو بفروش برو خرابه بخر.

خلاصه امروز هم از اون روزا بود كلاً حالی كرديم اساطيری،

راستی امروز داشت يه مستند نشون می‌داد كه جريانش اين بود كه بچه‌هایی كه تازه چهار دست و پا را می‌رن ترس از ارتفاع ندارن، آزمايش هم كردن يه جایی گودی رو روش شيشه كشيدن رو شيشه هم اسباب بازی بچه هم خيلی خوشحال رفت اسباب بازی رو ورداشت ولی دو ماه بعد ديگه اين كار نمی‌كرد، می‌رفت تا لب شيشه، يه نيگا پايين می‌كرد برمی‌گشت، خلاصه اگه بچه مچه دارين تازه راه افتاده تا دو ماه هواستون باشه بعد از دو ماه خودش عين بچه آدم می‌فهمه برمی‌گرده سر جاش.

10/28/2010

كنسرواتوار و ...

 

دانشگاه آزاد قبول نشدم ، سراسری هم دعوت به آزمون شدم اما نرفتم چون می‌دونستم قبول نمی‌شم، البته قرار نيست همين جوری دست روی دست بزارم. می‌خوام برم كنسرواتوار.

بگم خدمتتون كه كنسرواتوار يكی از معتبرترين آموزش‌های موسيقيه كه تو كشور‌های اروپایی، ايران، روسيه و ... هستش اوليش هم حدود 200 سال پيش تو ايتاليا بنيان نهاده شد. من می‌خواستم سال پيش پيش دانشگاهی رو بی‌خيال شم برم كنسرواتوار چون فقط ديپلم می‌خواد. ولی مشكلی كه تو ايران هست اينه كه با اين كه مورد تأييد وزارت علومه اما معافيت تحصيلی نداره، آخر سر هم كه می خوای مدرك بگیری بايد كارت پايان خدمت نشون بدی. ما هم سال پيش با خودمون گفتيم حالا پيش دانشگاهی رو بخونيم بريم كنكور هنر بديم اگه قبول نشديم بريم اونجا، و حالا هم قراره تقريباً از يه ماه ديگه در خدمت اساتيد كنسرواتوار باشيم. البته قضيه سربازی اصلاً واسم مهم نيست بالاخره خدا بزرگه يه جوری خودش قضيه رو حل می‌كنه. ولی عوضش مدركش رو همه جای دنيا قبول دارن يعنی خيلی راحت واسه ادامه تحصيل می‌تونی مثلاً بری كنسرواتوار اتريش.

خلاصه...

آها الآن يادم اومد دم داش مهران گرم ( همچين می‌گه مهران انگار 800 ساله با هم رفيقن ) واقعاً‌ اين قهوه تلخ معركس. ولی نمی دونم چرا خودش نمی‌ياد ، گفته بودن از قسمت 15 مياد تو داستان ولی ما تا 18 رو ديديم نيومد. البته شايدم منظورشون مجموعه 15 بوده ، ولی در كل به نظر من اين قهوه تلخ شاهكاريه واسه خودش.

10/14/2010

سرما و آرامش

 

دستتمو از پنجره ماشين می‌كنم بيرون. باد سرد دستمو نوازش می‌كنه و رو دستم می‌چرخه. حس جالبی بهم می‌ده. Amy Lee داره می‌خونه. صدا‍ی گيتار بيس خيلی آرومم می‌كنه، با اينكه صدای خشنی داره اما لطافت خاصی مثل مخمل داره.

قرار بود فردا ببينمش اما نشد. بايد يه هقته ديگه صبر كنم.

اوضاع داره خوب پيش ميره. انگار همه‌ی كائنات دست به دست هم دادن تا منو به چيزی كه می‌خوام برسونن، حس قشنگيه،‌ شايد بهترين حسيه كه يه نفر می‌تونه داشته باشه.

هوا سرده اما بجای اينكه اذيت بشم بيشتر از اين حالت خوشم مياد. بهم انرژی می‌ده.

قاطعيت و عزم راسخ الآن كل وجودمو در بر گرفته و هيچ چيز نمی تونه جلومو بگيره، به هر حال بهش می‌رسم چه كسی كمكم كنه ، چه كسی كمك نكنه.

10/10/2010

اوليش

 

يه خبر ، امروز بالاخره اولين آهنگمو ساختم ، حالا هر وقت ضبطش كردم واستون می‌زارم دانلود كنين ولی قول نمی‌دم زود باشه.

اين دانشگاه‌ آزاد هم كه دهن ما رو سرويس كرد. هنوزم جواب نهایی رو واسه قبولی نداده. حداقل زودتر تكليف آدمو روشن نمی‌كنن كه يه سال ديگه بايد بخونيم يا بهمن بايد بريم سر كلاس.

راستی جمعه رفته بودم نمايشگاه رسانه‌های ديجيتال، در يك جمله‌ی كوتاه بايد بگم بسيار مزخرف بود، اصلاً ارزش رفتن تا مصلی رو نداشت. فقط يه نكته‌ی خوب توش بود اونم اين كه تو بازی پيشرفت خوبی داشتن، فكر كنم اگه همين جوری پيش برن تا چند سال ديگه بتونن خودشونن به حد شركت ‌های بزرگی مثل EA Games‌ يا UbiSoft‌برسونن.

تازه‌ داره يواش يواش استعداد آهنگ سازيم شكوفا می‌شه، خلاصه از الآن بايد بگم شما داريد وبلاگ يه راك استار آينده رو می‌خونين پس از الآن اگه كسی امضایی چيزی می‌خواد می‌تونه درخواست بره تو نوبت

9/11/2010

يه كم دير شد

يه مدت حالم ، حال وبلاگ نويسی نبود واسه همين از خودم مرخصی گرفتم ولی خوب الآن ديگه هستم. دانشگاه آزاد قبول شدم ولی سراسری نه. تقريباً 10 روز ديگه امتحان عملیه دانشگاه آزاده بكوب دارم ساز می‌زنم تا قبول شم. راستی اون عكسا كه قولشو داده بودم الآن واستون می‌زارم.

اول از همه ماشينای مورد علاقه‌م

شورولت كامارو













فورد تائوروس














و گل سر سبد ماشين‌های مورد علاقه‌م فورد موستانگ















































































و اين هم خليج تا ابد پارس و ساحل زيبای كيش































اميدوارم از عكسا خوشتون اومده باشه بازم ميام ، شما هم بياين

8/22/2010

نوشته

آقا يا خانوم ناشناس كه نظر داده بودی وبلاگت خيلی غم انگيزه بايد بگم اين نوشته‌ها كه شما اون نوشته‌هایی كه خونده بودی مربوط به يه سری اتفاقات بود كه خدا رو شكر گذشت و من با خودم حلش كردم. از الآن به بعد نوشته‌هام بهتر می‌شه چون واقعاً الآن احساس خوبی دارم و زندگی‌ داره روی خوشش رو به من نشون می‌ده به هر حال ممنون از اين كه نوشته‌های منو نقد كردين. اگه كسه ديگه‌یی هم نظری انتقادی يا پيشنهادی داره حتماً بگه من خوشحال می‌شم.

راستی من امشب برمی‌گردم و فردا يه سری عكس واستون می‌زارم از كيش و مخصوصاً ماشينی كه عاشقشم ( موستانگ ). از اينجا خيلی خوشم اومده، حتماً وقتی كارم رديف بشه ميام اينجا واسه زندگی.