باد شديدی میوزيد و او تنها پيش میرفت
شنلش در باد پيچ میخورد
تا دور دست هيچ چيز نبود فقط خاك بود
شكوهش تن هر كسی را به لرزه میانداخت و نگاهی نافذ داشت ، كمتر كسی میتوانست در چشمان او نگاه كند
لباسهايش كهنه بود اما شاهانه مینمود. زرهی بر تن داشت و لباسی بر روی آن به رنگ سپيد.
پارچهای به رنگ قرمز تيره به در سرش پيچيده بود، فقط چشمانش معلوم بود و شنلی بر تن داشت به رنگ مشكی كه كلاهش را بر سرش كشيده بود.
آرام اما پيوسته جلو میرفت
باران باريدن گرفت
ايستاد و دستش را به جلو دراز كرد.
گويی اين باران خاطرهای خاك گرفته را از لا به لای خروارها فكر ديگر بيرون میكشيد
ناگهان گويی خستگی شديدی بر او چيره شد، چهرهاش در هم رفت و دستهايش را جمع كرد.
اما الآن وقت ايستادن نبود.
انگار قدرت دوباره در او جريان يافت پس دوباره شروع به حركت كرد
پشت دست چپش چيزی شبيه به يك نقاشی از شاخههای يك درخت تا آستينش بالا میرفت و همين طور ادامه میيافت و تمام تن او را میگرفت .
حس خطر او را فرا گرفت
دستهی شمشيرش را فشرد، دستهی شمشيرش شبيه به سر يك شيردال بود
تاريكی داشت همه جا را میگرفت ، شمشير را بيرون كشيد ، روی تيغهی آن نوشتههایی بود كه از آنها نوری سپيد بيرون میزد.
لحظهای چشمانش را بست و گویی به حالت خلسه فرو رفت.
چشمانش را باز كرد و …..