9/12/2013

بر سر مزار


ردایی مشکی بر تن داشت، صورتش مشخص نبود. به شمشیرش تکیه داده بود بر سر مزاری بی نام اشک میریخت بی صدا و تنها...
مردم با نگاهی هراسناک به او می نگریستند، این بود تکرار تلخ روزگار.
ترس مردم از ندانسته ها را می گویم. 
روزگاری او شاد بود اما همین مردم مجبورش کردند صورتش را بپوشاند تا با قدم هایش رعب بر وجودشان افکند. 
او زیبایی، ترسناک شده بود، مهربانی، وحشتناک و همه ی این تضادها را این مردم ساختند.
بال هایش را گشود و ناپدید شد تا حافظ مردمی باشد که از او میترسند............


2/13/2013

رسم مسافر

مرد شنل پوش به دیاری دیگر رسید.

مردم خوش آمد گو بودند

خراب  و ساخته شدن دیار را بارها شاهد شد.

دلبسته شد به دیار طبق رسمی دیرین

شخصی از اهالی دیار دلبستگی او را دید بدون دانستن اسرار آن

گفت : شاید دوباره قصد سفر کردی چرا آینده می سازی؟

گفتش : تصور برای تو خیالی است گذرا برای من واقعیتی است محض، اشتباه تو این است که زمان را هم چون رودخانه میبینی اما من اقیانوسی مواج

نفهمید چه جواب مسافر را.

مرد شنل پوش دوباره بار سفر بست.

به دیاری دیگر رسید و باز دل بست.

او به دنبالش داشت می آمد.

گفتش: نیا

نشنید

بیچاره نمی دانست رسم روزگار را یا باید اهل دیاری باشی یا مسافر اگر عزم هر دو کنی بود خود را به باد داده ای.