11/29/2010

پيدا كردم

 

بالاخره راز كار خودشو كرد. و مسئله‌یی رو به يادم آورد كه مدت‌ها می‌دونستمش اما فكر نمی‌كردم كه بشه اينجوری ازش استفاده كرد. بگذريم، توضيح می‌دم قضيه چيه.

احتمالاً تا الآن اسم دنيا‌های موازی به گوشتون خورده، اما كمتر كسی می‌دونه كه دقيقاً اين دنياهای موازی چی هستند. با قضيه‌ی بيگ بنگ شروع می‌كنم. تمامی كهكشان‌ها كه تعدادشون به ميلياردها ميليارد می‌رسه همشون در اثر يك انفجار بزرگ به وجود اومدن در واقع از انفجار يك جرم بسيار بسيار چگال به اندازه‌ی يه توپ گلف. يعنی تصور كنيد كل كهكشان‌ها در حجمی به اندازه‌ی يك توپ گلف فشرده شده بودن. كه البته اين قضيه در چرخش قرار داره يعنی‌ اين توپ گلف منفجر می‌شه و بسط پيدا می‌كنه و بعد از مدتی دوباره شروع می‌كنه به منقبض شدن و كوچك شدن تا دوباره به اندازه‌ی يك توپ گلف بشه و دوباره منفجر بشه و همين طور اين قضيه تكرار می‌شه. حالا از يه ديد وسيعتر به اين قضيه نگاه می‌كنيم. حتماً تا حالا شنيدين كه خدا و روح موجوداتی n بعدی هستند. يعنی در واقع فرای همه‌ی ابعادند. اين دنيایی كه ما زندگی می‌كنيم دارای 3 بعده اما بيشتر از 3 بعد به چه معناست. من يه راه پيدا كردم برای اين كه خيلی راحت همه‌ی ابعاد رو بشه تصور كرد. كه برمی‌گرده به همون قضيه‌ی توپ گلف. فكر كنيد ما اين قدر از كهكشان‌ها فاصله بگيريم تا در واقع از اين توپ گلف خارج بشيم و اون رو به اندازه يك نقطه ببينيم. حالا اين توپ ما درون يك خط قرار داره به نام زمان ( زمان بعد چهارمه ) ، اما بعد پنجم چيه؟ در كنار اين خط زمانی ما بی‌ نهايت خط ديگه وجود داره. اما درون توپ اونها چی وجود داره؟‌ خوب دنياهای شبيه به دنيای ما اما فرق دنيای ما با اون‌ها ممكنه به اندازه‌ی سر سوزن باشه. مثلاً فكر كنيد الآن آقای ايكس رفته خونه‌ی خواهرش كه سر بزنه. اما توی يكی از اين دنياهای موازی با ما اون توی خونه نشسته و فيلم نگاه می‌كنه. هر تصوری كه شما می‌كنيد در يكی از دنياهای موازی ما يا شايدم در چندين دنيای موازی ما به حقيقت می‌پيونده. به طور مثال فيلمی كه ديشب ديدين در يك دنيای ديگه در حال به وقوع پيوستنه يا ممكنه شما توی يه دنيای ديگه فقط يك فيلم يا داستان باشين.

بگذريم اين خط ما و خطوط اطراف ما تشكيل يك صفحه رو می‌دن حالا می‌رسيم به بعد بعدی. صفحاتی هم در بالا و پايين صفحه‌ی ما وجود دارن. كه متأسفانه ما ما نمی‌تونيم دركی از چگونگی وجود اون‌ها داشته باشيم. مگر اين كه از بند جسم آزاد شيم. اما ابعاد بعدی كجا قرار می‌گيرن؟‌ خوب اين صفحات تشكيل يك حجم رو می‌دن. حالا ما اينقدر از اين حجم فاصله می‌گيريم تا اونو به اندازه‌ی يك نقطه ببينيم و همون داستان دوباره تكرار می‌شه اون نقطه درون يك خطه و اون خط درون يك صفحه است و اون صفحه قسمتی از يك حجمه و همين جوری ادامه پيدا می‌كنه.

اما اون چيزی كه بيشتر منو شيفته‌ی خودش كرده بعد پنجم يا همون دنيا‌های موازی با ماست. داستان‌های زيادی در مورد دنياهای موازی و سفر كردن بين اون‌ها وجود داره اما در حال حاضر فقط يك چيز رو می‌تونم 100% تأييد كنم اونم اينه كه می‌شه بين دنياهای موازی سفر كرد. اما در مورد جزئيات بايد بگم يه سری منابع پبدا كردم و به محض اين كه از جزئيات با خبر شدم بهتون می‌گم.

آها راستی يه چيز ديگه اين مطلبی كه خوندين كاملاً نوشته‌ی خودمه واسه همين هيچ منبعی ذكر نشده. چون حق كپی رايت به نظر من خيلی با ارزشه پس لطفاً اگه جایی خواستين از اين مطلب استفاده كنين يه اسمی هم از اين وبلاگ ببرين. اگرم كسی سؤالی داشت حتماً بپرسه مطمئن باشين جواب می‌دم.

10/30/2010

دروغ


ديشب عابر بانك كارت سياوشو خورد،‌ صبح رفتيم كارتشو بگيريم ديدم، كارتشو از لای چهل پنجاه تا كارت ديگه در آورد. مثل اينكه كارت خور اين عابر بانك‌ها هم مشتیه.
عجب ملت باحالی داريم ما!
ما يه رفيق داريم،‌ كافی شاپ داره ما هم اونجا رو كرديم پاتوق تقريباً هر روز اونجاييم، البته اول مشتری بوديم بعد رفيق شديم، مشتری كه در واقع اولين مشتری اون كافی شاپ بوديم. حالا بگذريم اين بنده خدا رفيقش چند وقت پيش رقت تركيه، عشق و حال. بعد، دو روز پيش رفيقمون برگشت گفت من می‌خوام شنبه برم مالزی تا دوشنبه برمی‌گردم (آخه كی واسه دو سه روز پا ميشه اين همه راه ميره مالزی ) بعد برگشت گفت به همه دارم می‌گم مالزی ولی می‌رم تايلند واسه ........... ، خلاصه حالا امروز آمارشو در آورديم می‌بينيم آقا رفته شمال. آخه يكی نيست بگه مگه مجبوری خالی ببندی! خب مثل آدم بگو می‌رم شمال ديگه بعد آها ازش كه پرسيدم خرج سفرت چقد می‌شه گفت سه چهار تومن. از كی تا حالا سه روز تايلند چهار ميليون خرجشه؟

10/29/2010

جمعه

 

جاتون خالی امروز رفتيم با دو تا از رفيقان شفيق و يكی‌ از معلم‌های قبليمون يك ناهار تپل زديم به بدن كه اونورش نا پيدا سياوش می‌گفت من دلم درد گرفت تو چجوری اين همه می‌خوری (‌ آخه اون چاقه من لاغر )‌ گفتم اين جور موقع‌ها داشتن خرابه مرابه تو شيكم بسی بسيار به كار مياد تو هم برو انبار زخيره رو بفروش برو خرابه بخر.

خلاصه امروز هم از اون روزا بود كلاً حالی كرديم اساطيری،

راستی امروز داشت يه مستند نشون می‌داد كه جريانش اين بود كه بچه‌هایی كه تازه چهار دست و پا را می‌رن ترس از ارتفاع ندارن، آزمايش هم كردن يه جایی گودی رو روش شيشه كشيدن رو شيشه هم اسباب بازی بچه هم خيلی خوشحال رفت اسباب بازی رو ورداشت ولی دو ماه بعد ديگه اين كار نمی‌كرد، می‌رفت تا لب شيشه، يه نيگا پايين می‌كرد برمی‌گشت، خلاصه اگه بچه مچه دارين تازه راه افتاده تا دو ماه هواستون باشه بعد از دو ماه خودش عين بچه آدم می‌فهمه برمی‌گرده سر جاش.

10/28/2010

كنسرواتوار و ...

 

دانشگاه آزاد قبول نشدم ، سراسری هم دعوت به آزمون شدم اما نرفتم چون می‌دونستم قبول نمی‌شم، البته قرار نيست همين جوری دست روی دست بزارم. می‌خوام برم كنسرواتوار.

بگم خدمتتون كه كنسرواتوار يكی از معتبرترين آموزش‌های موسيقيه كه تو كشور‌های اروپایی، ايران، روسيه و ... هستش اوليش هم حدود 200 سال پيش تو ايتاليا بنيان نهاده شد. من می‌خواستم سال پيش پيش دانشگاهی رو بی‌خيال شم برم كنسرواتوار چون فقط ديپلم می‌خواد. ولی مشكلی كه تو ايران هست اينه كه با اين كه مورد تأييد وزارت علومه اما معافيت تحصيلی نداره، آخر سر هم كه می خوای مدرك بگیری بايد كارت پايان خدمت نشون بدی. ما هم سال پيش با خودمون گفتيم حالا پيش دانشگاهی رو بخونيم بريم كنكور هنر بديم اگه قبول نشديم بريم اونجا، و حالا هم قراره تقريباً از يه ماه ديگه در خدمت اساتيد كنسرواتوار باشيم. البته قضيه سربازی اصلاً واسم مهم نيست بالاخره خدا بزرگه يه جوری خودش قضيه رو حل می‌كنه. ولی عوضش مدركش رو همه جای دنيا قبول دارن يعنی خيلی راحت واسه ادامه تحصيل می‌تونی مثلاً بری كنسرواتوار اتريش.

خلاصه...

آها الآن يادم اومد دم داش مهران گرم ( همچين می‌گه مهران انگار 800 ساله با هم رفيقن ) واقعاً‌ اين قهوه تلخ معركس. ولی نمی دونم چرا خودش نمی‌ياد ، گفته بودن از قسمت 15 مياد تو داستان ولی ما تا 18 رو ديديم نيومد. البته شايدم منظورشون مجموعه 15 بوده ، ولی در كل به نظر من اين قهوه تلخ شاهكاريه واسه خودش.

10/14/2010

سرما و آرامش

 

دستتمو از پنجره ماشين می‌كنم بيرون. باد سرد دستمو نوازش می‌كنه و رو دستم می‌چرخه. حس جالبی بهم می‌ده. Amy Lee داره می‌خونه. صدا‍ی گيتار بيس خيلی آرومم می‌كنه، با اينكه صدای خشنی داره اما لطافت خاصی مثل مخمل داره.

قرار بود فردا ببينمش اما نشد. بايد يه هقته ديگه صبر كنم.

اوضاع داره خوب پيش ميره. انگار همه‌ی كائنات دست به دست هم دادن تا منو به چيزی كه می‌خوام برسونن، حس قشنگيه،‌ شايد بهترين حسيه كه يه نفر می‌تونه داشته باشه.

هوا سرده اما بجای اينكه اذيت بشم بيشتر از اين حالت خوشم مياد. بهم انرژی می‌ده.

قاطعيت و عزم راسخ الآن كل وجودمو در بر گرفته و هيچ چيز نمی تونه جلومو بگيره، به هر حال بهش می‌رسم چه كسی كمكم كنه ، چه كسی كمك نكنه.

10/10/2010

اوليش

 

يه خبر ، امروز بالاخره اولين آهنگمو ساختم ، حالا هر وقت ضبطش كردم واستون می‌زارم دانلود كنين ولی قول نمی‌دم زود باشه.

اين دانشگاه‌ آزاد هم كه دهن ما رو سرويس كرد. هنوزم جواب نهایی رو واسه قبولی نداده. حداقل زودتر تكليف آدمو روشن نمی‌كنن كه يه سال ديگه بايد بخونيم يا بهمن بايد بريم سر كلاس.

راستی جمعه رفته بودم نمايشگاه رسانه‌های ديجيتال، در يك جمله‌ی كوتاه بايد بگم بسيار مزخرف بود، اصلاً ارزش رفتن تا مصلی رو نداشت. فقط يه نكته‌ی خوب توش بود اونم اين كه تو بازی پيشرفت خوبی داشتن، فكر كنم اگه همين جوری پيش برن تا چند سال ديگه بتونن خودشونن به حد شركت ‌های بزرگی مثل EA Games‌ يا UbiSoft‌برسونن.

تازه‌ داره يواش يواش استعداد آهنگ سازيم شكوفا می‌شه، خلاصه از الآن بايد بگم شما داريد وبلاگ يه راك استار آينده رو می‌خونين پس از الآن اگه كسی امضایی چيزی می‌خواد می‌تونه درخواست بره تو نوبت

9/11/2010

يه كم دير شد

يه مدت حالم ، حال وبلاگ نويسی نبود واسه همين از خودم مرخصی گرفتم ولی خوب الآن ديگه هستم. دانشگاه آزاد قبول شدم ولی سراسری نه. تقريباً 10 روز ديگه امتحان عملیه دانشگاه آزاده بكوب دارم ساز می‌زنم تا قبول شم. راستی اون عكسا كه قولشو داده بودم الآن واستون می‌زارم.

اول از همه ماشينای مورد علاقه‌م

شورولت كامارو













فورد تائوروس














و گل سر سبد ماشين‌های مورد علاقه‌م فورد موستانگ















































































و اين هم خليج تا ابد پارس و ساحل زيبای كيش































اميدوارم از عكسا خوشتون اومده باشه بازم ميام ، شما هم بياين

8/22/2010

نوشته

آقا يا خانوم ناشناس كه نظر داده بودی وبلاگت خيلی غم انگيزه بايد بگم اين نوشته‌ها كه شما اون نوشته‌هایی كه خونده بودی مربوط به يه سری اتفاقات بود كه خدا رو شكر گذشت و من با خودم حلش كردم. از الآن به بعد نوشته‌هام بهتر می‌شه چون واقعاً الآن احساس خوبی دارم و زندگی‌ داره روی خوشش رو به من نشون می‌ده به هر حال ممنون از اين كه نوشته‌های منو نقد كردين. اگه كسه ديگه‌یی هم نظری انتقادی يا پيشنهادی داره حتماً بگه من خوشحال می‌شم.

راستی من امشب برمی‌گردم و فردا يه سری عكس واستون می‌زارم از كيش و مخصوصاً ماشينی كه عاشقشم ( موستانگ ). از اينجا خيلی خوشم اومده، حتماً وقتی كارم رديف بشه ميام اينجا واسه زندگی.

8/20/2010

سفر

ديروز اومديم كيش

می‌تونم بگم واقعاًٌ جای باحاليه. زده به كلم كه چند سال ديگه بيام اينجا زندگی كنم. هوای آفتابی و شرجی ، واقعاً با هواش حال می‌كنم.

رنگو وارنگ ماشين اين‌جا هست . من هميشه عاشق موستانگ بودم و دقيقاً جلوی هتلمون يه دونه آبيش پارك شده، ازش حتماً يه عكس می‌گيرم می‌زارم واستون. واقعاً خوشگله.

يه اتفاق جالب : وقتی تو فرودگاه بوديم يه دختره رو ديدم كه واقعاً به دلم نشست دقيقاً از همون تيپ‌ها كه من خوشم مياد ، مخصوصاً يه مچ بند داشت كه روش اسكلت بود از همه بيشتر با اون حال كردم و نكته جالب اين جاست كه ديدم دقيقاً‌ سوار هواپيمای ما شد و جالب تر از اون دقيقاً اومد تو هتل ما و نكته جالب اين جاست كه الآن پشت كامپيوتر بقلی نشسته!!

8/14/2010

زندگی‌

 

زندگی‌ كم كم داره بهتر می‌شه هرچند پدر گرامی پول تو جيبی رو قطع كرده اما خوب از لحاظ كاری كم كم داره پول مياد به سمت من.

استاد ويولونم چند وقت پيش با موتور تصادف كرد چون گواهينامه نداشت افتاد زندان البته اون طرف رضايت داد اما ولش نكردن، البته گفته تو اين چند روزه احتمال داره آزادش كنن. شما هم دعا كنين زودتر آزاد شه. واسه كسی كه عاشقه سازه خيلی سخته كه حتی يه روز از ساز دور باشه،‌ و من واقعاً‌ نمی‌دونم اون بنده خدا الآن داره چی‌ می‌كشه اون جا.

ديروز جاتون خالی رفتيم ولنجك، من ترجيح می‌دم صبح برم اونجا اما چندتا از بچه‌ها روزه بودن، به خاطر اونا بعد از ظهر رفتيم كه اونجا افطار كنن. و يه اتفاق جالب اون جا افتاد من اونجا پرويز پرستویی رو ديدم و به دو تا نكته پی بردم، يكی اين كه اين مرد چه قدر ساده می‌ گرده فقط با يه تی شرت ساده و شلوار معمولی و دومين نكته اين بود كه مردم خيلی با جنبه تر از قبل شدن. هيج كس بهش كاری نداشت ، و واقعاً‌ حال كردم با اين قضيه.

حافظ امروز می‌گفت يه چيزی امروز ذهنتو مشغول می‌كنه. و الآن ذهنم مشغول اينه كه چه چيزی‌ قراره ذهن منو مشغول كنه.

8/11/2010

میخوام برم
دلم میخواد برم.ازینجا.ازین آبادی.ازین کره خاکی
امروز یه نامه به دستم رسید.
کارت اهداء عضو بود.
هرچیزی که منو یاد رفتن میندازه دوست دارم.کاش اون روز همین الآن باشه..
وای رفتن چقدر خوبه...!
میرم اونجایی که دیگه هیچکی نیست بگه کجابودی با کی بودی چرابودی و هزارجور بازپرسی دیگه ...
دیگه زور و اجباری بالاسرت نیست... هیچکی نیست؛هیچی...
انگار شب زیر آسمون خوابیدم... روی چمن... به ستاره ها چشم دوختم..
مجبوربه انجام جبری نیستم...

هرکار دوست داشتم انجام میدم
دیگه لازم نیست به دوست داشتنِ اجباریِ کسی که اصلاً دوسِش ندارم تظاهرکنم....
یاد آهنگ "نقاب" افتادم که میگه:
-ای بازیگر!
گریه نکن،
ما هممون مثل همیم،
صبحاکه ازخواب پا میشیم
نقاب به صورت میزنیم......
چون وصف حال خیلی ازماهاست.
البته من توزندگیم سعی کردم تظاهر به هیچی نکنم حتا دوست داشتنِ اجباری...
آخ که نمی دونی تظاهر چه حسّ بدی به آدم میده.
مگه غیراز اینه که محبّت باید از دل بر بیاد تا به دل بشینه... ؟

8/09/2010

همدم


ای ساز
ای همدم تنهایی‌ام
ساز من، بنواز در اين لحظه‌ی بی‌خوابی‌ام
آواز تو من را از اين دنيا ببرد
ناز تو خواب پريشان شب تارم ببرد
گام در ره چون نهادی غم ز جانم رخت بست
گام آخر چون نهادی روح من بر عرش رفت
چنگ من زلف تو را بگرفت تا همسو شويم
راح من، گامی بنه ، در خلوت جانان رويم



پ.ن : راح من : يعنی‌ راحت من ( باعث راحتی من )

8/02/2010

درخواست



افكار تبديل می‌شوند به اجسام
و اين بزرگترين قانون زندگی است
خيلی دلم می‌خواست از غم و تنهایی بنويسم به دليلی كه تو مطلب قبل گفتم، اما يه چيزی تو ذهنم همش اون قانون بالایی رو تكرار  می‌كرد
منم با خودم گفتم مريض نيستم كه غم و تنهایی رو به سمت خودم جذب كنم پس حالا اينو می‌نويسم :

ای كائنات من می‌خوام كسی رو داشته باشم تا دلم رو با خيال راحت بسپرم دستش

8/01/2010

شوك

 

 

حافظ صبح می‌گفت زياد سخت نگير ، نفهميدم منظورش چيه چون تو طول روز هيچ اتفاق خاصی نيافتاد

اما الآن فهميدم منظورش چی بود

بعد از يك يا دو هفته دوباره شوك زده شدم

اين زندگی منم داستانی شده واسه خودش

تقصير خودمه. بی خودی زود باور كردم ،

دوباره حس می‌كنم تنهام . انگار تو سينه‌ام يه سوراخ بزرگه

بازم بايد دنبالش بگردم...... بازم فكر كردم ديدمت اما نه تو نبودی يكی ديگه بود

می‌دونم بازم بايد تو اين مسير حركت كنم شايد بالاخره ببينمش

ای كاش فقط خيلی زود ببينمش

حال و هوای خاصيه

دلم می‌خواد آهنگ شاعر تمام شده از شاهين نجفی رو تا صبح گوش كنم و باهاش گريه كنم

شايد يه ذره بهتر شم

فقط از اين مطمئنم كه يه روز پيداش می‌كنم

7/30/2010

كمی توضيح

 

بعضی از دوستان و خوانندگان عزيز می‌گن چرا اين قدر مبهم می‌نويسی يا اين كه چرا داستاناتو وسط نا كجا آباد ولش می‌كنی. خوب بايد بگم من هميشه دوست دارم اين جوری بنويسم دلم می‌خواد ذهن خواننده رو درگير داستان كنم و اين كه خواننده ناراحته از اين كه چرا يه دفعه داستان تموم شد خوب بايد خوشحال باشم كه اين قدر خوب نوشتم كه مخاطبم ناراحته از اين كه بقيه داستانو نمی‌دونه. ولی خوب از اين به بعد سعی می‌كنم داستانارو يه دفعه به امان خدا ول نكنم ولی راجع به مبهم نويسی، شرمنده اين يكی از خصوصيات منه و در واقع با اين مدل نوشتن حال می‌كنم. اما خوب نوشته‌های غير مبهمم دارم، شايد از اين به بعد چند تا غير مبهمم براتون بزارم كه زياد فشار به مغز مبارك نيارين، كه ای بابا اين منظورش چيه ! فسفر به خدا اون قدرام گرون نيست يه ذره بگيرين بسوزونين.

7/29/2010

ماه من

 

سال‌ها رفاقت كردم با بی كسی

ناگاه در زد

بی كسی در را گشود

داخل آمد آن ماه شب‌های نورانی من

ترس من دستم گرفت و دوخت من را بر زمين

دست او را پس زدم برخواستم

ماه من پس تو چرا نزديك نآیی، نازنين؟

پاسخم داد و بگفت :‌ صبوری پيشه كن آيم برت

گفتمش ای ماه من ، صبوری پيشه كردم ، هر چه خواهی آن شود

7/28/2010

قهوه تلخ



با سياوش می‌ری كافی شاپ يه شات قهوه تلخ می‌خوری
اونجا يه ذره سياوش گيتار می‌زنه تو هم باهاش می خونی
برمی‌گردی خونه ، توی جعبه جادویی هم كه به جز غم چيزی نيست
می‌شينی پشت كامی
آهنگ مهتاب از بتهوون رو گوش می‌دی
و صدای پيانو روحتو به عرش می بره
و می‌نويسی از يه شب ، يه شب معمولی اما با اين كه معموليه احساس می‌كنی فرق می‌كنه
كافئين خواب رو از كله‌ت پرونده
دلت می‌خواد تا صبح خلوت كنی
اهنگ رو دوباره از اول پخش می‌كنم،
دلم می خواد ببينمش .....

آرامش

 

می‌نوازم شب و روز به ياد تو

و تنها مايه‌ی آرامشم صدای ساز است

نت‌ها را يك به يك جلو می‌برم

زير ترين صداها تا بم ترين آن‌ها هر كدام ياد آور خاطره‌ايست

و چه حس خوبی است هم آغوشی با ساز

و من چشم به جاده دارم تا ببينم تا كی از راه می‌رسی

می‌نوازم شايد باد صدای سازم را به گوشت برساند

می‌نوازم تا تو به سوی من آیی

7/25/2010

7/22/2010

يكی از شب‌ها

 

چشم‌هايش به حدی تسخير كننده‌ بود كه هركسی نمی‌توانست به آن‌ها نگاه كند

موهايش نيمی از صورتش را پوشانده بود

لباسش سراسر سياه بود ، يك لباس بلند چيزی شبيه به ردا به تن داشت و دستكش‌های چرم سياه

كفش‌های پوتين مانندی به پا داشت

صاف ايستاده بود مثل يك ستون

اولين چيزی كه با نگاه كردن به او به ذهن می‌رسيد اراده بود و نگاهش به افق آسمان پر ستاره بود

بر بالای يكی از بلندترين ساختمان‌های شهر بود

به پايين پريد اما به نرمی به زمين رسيد حتی زانوهايش هم خم نشد

با سرعت سرسام آوری می‌دويد آنقدر سريع كه مانند گلوله‌ به نظر می‌رسيد

بالاخره به جایی كه می‌خواست رسيد

افرادی كوچه را بسته بودند. اگر می‌خواست می‌توانست همه را در يك لحظه از بين ببرد اما اجازه داد آنها‌ حمله كنند

همه‌ی اسلحه‌ها به سوی او نشانه رفت و در يك لحظه هزاران تير به سوی او پرواز كرد

همه‌ی گلوله‌ها در فاصله‌ كمی از او توقف كردند ، گویی اراده‌ی او هر چيزی را به زانو در می‌آورد

افراد همه زمين گير شدند گویی شيره وجودشان كشيده شده بود

كسی را كه به دنبالش بود پيدا كرد

و ..........

7/21/2010

تغيير

دارم تغييراتی رو احساس می‌كنم ، از درونم صداهایی مياد

نه تغيير نيست.  ميشه گفت يه جور بازگشت به يه حالت خاصه چون خيلی با اين احساس آشنا هستم

بيشتر می‌رم تو خودم. تو كاری كه می‌خوام بكنم مسمم‌تر می‌شم. و يه نمور تيپ عصبانی می‌شم و به جز چند نفر خاص با كسه ديگه‌ای حال نمی‌كنم. البته فكر می‌كنم اين حالت برای شرايطی كه دارم لازمه و يه جورایی هم از اين حالت خوشم مياد. يه چيزی تو وجودم به من می‌گه كه بايد اين جوری باشم، كاملاً جدی و نفوذ نا پذير.

دلم می‌خواد داد بزنم و خودمو خالی كنم اما نمی‌شه ، نه كه توانشو ندارم مسأله اينه كه جاشو ندارم . بی‌خيال مهم نيست.

فكر كنم چند وقتی می‌شه كه متن درست و حسابی ننوشتم فكر كنم الآن يه چيزایی تو كلم داره می‌چرخه فقط بايد مرتبش كنم پس می‌رم تا مرتبش كنم

يه حس عجيب

 

7/11/2010

حس پر كشيدن

الآن احساس پرنده‌ای رو دارم كه پس از سال‌ها از تو قفس درش ميارن تو يه طبيعت رهاش می‌كنن و همين‌ طور پرواز می‌كنه و اوج می‌گيره. تو شرايط كنونی زندگی‌ افراد كلاً‌ به دو بخش تقسيم می‌شه :

1- قبل از كنكور 2- بعد از كنكور

و بعد از كنكور كه تازه متوجه می‌شی زندگی تو دست خودته می‌تونی كنترل خودت رو در دست بگيری و آزاد باشی و عين يه پرنده واسه خودت پر بكشی و پرواز كنی. نمی‌دونم شايدم فقط در مورد من اين جوری بوده اما خوب اين حس رو دوست دارم، اميدوارم همه يه بار تجربه‌ش كنن ، الآن حاضر نيستم اين استقلال رو به هيچ قيمتی بفروشم.

6/24/2010

فعلاً

متأسفانه تا دو هفته ديگر اين وب آپ نمی شه بايد صبر كنين تا كنكور رو رد كنيم بعد دربست در خدمت جامعه‌ی سايبری هستيم، فعلا خداحافظ

6/16/2010

فعاليت جديد

از الآن به بعد می‌خوام يه مقدار راجع به موسيقی آپ كنم
و برای‌ شروع يك كتاب به اسم گام‌های گريگوريان برای ويولون و نت آهنگ Claire De Lune از Debussy رو ميزارم كه برای پيانو نوشته شده، اين آهنگ واقعاً زيباست. غير قابل توصيفه ( همين آهنگيه كه رو وبلاگم هست البته اگه با Internet Explorer باز كنين آهنگ پخش نمی‌شه).
اگر كسی نت آهنگ خاصی رو خواست می‌تونه بگه تا پيدا كنم.
Debussy ‍از Claire De Lune
گام‌های گريگوريان برای ويولون

پ.ن : مشكل آهنگ وبلاگ حل شد و با مرورگر‌های IE, Safari‌, Chrome, FireFox‌ چك كردم كار كرد

6/14/2010

تاحالافکرکردی چرا...
چراما آدما بااینکه میدونیم چه چیز خوبه و چه چیز بد،ولی باز میریم توجاده خاکی و پامون رو میذاریم روخورده شیشه....؟
مامیدونیم دروغ بده،میگیم.میدونیم غیبت ازلحاظ سنگینی با زنا برابره،میکنیم.میدونیم دزدی کارغیر اخلاقیه،میکنیم. آخه چرا،
نه نه نه!
اشتباه نکن. نمی خوام ادای آدمایی رو دربیارم که کور خود و بینای مردمند و فقط دنبال ایراد گرفتن از بشرند(!). نه عزیزم،من دوستتم،دوستت دارم.چون از جنس توام.. به خودمم میگم.
من فرزند
خداهستم. خدا دوستم دارد. خدا درمن زندگی می کند.
دم و بازدم من نَفَسِ
خداست...
آری... ماهمگی فرزند
خداهستیم.....
پس حالا که مقام خودمون رو فهمیدیم و یادآورشدیم بیایید همین الآن،همینجا، باهم عهد ببندیم بدی هارو-هرچند هم کوچیک و به ظاهر ناچیزباشه-کناربذاریم و توی دلمون آینه ای داشته باشیم تا این دفعه
خـــــــــدا روی بخارش یه چیزی واسه ما بنویسه.....


به امّــــــــید اون روز طلائی




فرياد سكوت

آرامشی ديوانه كننده وجودم را در بر گرفته

چرا؟

چرا هيچ‌كس نمی‌تواند سكوتم را بشنود؟

مدتيست كه در حال فرياد كردن اين سكوت هستم

در اين راه پر پيچو خم كه تاريكی سراسرش را بلعيده

هيچ‌كس چراغی به دستم نمی‌دهد

اما نااميد نيستم بالعكس

اميد در تمام ذرات وجودم متبلور شده

و همين اميد دستم را می‌گيرد.

حتی اجازه ندارم سكوتم را بشكنم

چون متهم خواهم شد به جرم خواسته‌ای غريب

پس فرياد می‌كنم سكوتم را تا لحظه‌ای كه نفس دارم

6/13/2010

انتخاب


سال‌ها، پيش رفتم، با اين خيال كه مقصد را می‌بينم
اما بعد از اين همه سال، گویی پرده‌یی از جلوی چشمانم كنار می‌رود
و چيزی غريب می‌بينم كه دركش بس مشكل است اما
جرأت سخن گفتن را از من می‌گيرد
همسفرانم از بينایی عاجزند، نمی‌دانم شايد هم گوش‌هاشان نمی‌شنود
فرياد من از سر انتخابی عجيب را
مهم نيست
وقت جدايی است، هرچند مشكل است
اما تا ساعاتی ديگر بايد مسيرم را عوض كنم
قدم به دنيایی جديد می‌گذارم
و اين دنيا را با تمام وجودم دوست می‌دارم چون
ساخته خود من است، برآمده از وجود من است
افسوس كه از اين همسفران بيش از دو تن همراهيم نمی‌كنند
شايد همين كافی باشد برای‌ سفری به درازای ابديت
سفری كه مقصدش در بی‌نهايت نهفته است
پس پيش به سوی ابديت

6/12/2010

حس سردرگمی

واقعا امروز حس سردرگمی داره ديوونه‌ام می‌كنه، از يه طرف می‌دونم كه تا چند ساعت ديگه بايد جايی باشم چون اگه اون‌جا نباشم عذاب وجدان می‌گيرم. از طرف ديگه می‌دونم رفتنم شخصی كه واسم مهمه‌ رو اذيت می‌كنه. پس به هر حال بايد عذاب وجدان داشته باشم. حالا قضيه وقتی پيچيده تر می‌شه كه می‌دونم اگر اين اتفاق خاص يه مدت ديرتر اتفاق می‌افتاد می‌تونستم بدون عذاب وجدان برم و تازه اون موقع می‌تونم بيشتر كمك كنم ولی از جهت ديگه اين اتفاق هرچی زوذتر بيافته به نفعش بيشتره.
به اميد اون روز كه هيچ كس وابستگی ناخواسته به كسی نداشته باشه، واقعا چيزه مزخرفيه. وابستگی‌های ناخواسته دقيقاً عين اين می‌مونه كه تو يه اتاق با يه نفر گير افتادی اما اگر بخوای از اتاق بری بيرون مجبوری اون يه نفرو از بين ببری، و هيچ چيز مزخرف‌تر از اين نيست.
اميدوارم به زودی بتونم اين وجدانم كه عين پتك داره تو سرم می كوبه رو به زودی راضیش كنم. 


6/10/2010


هرشبي يك صبح دارد هر دم..........هر نشاتي غم آرد هر دم
تا به كي از باديه مي خوردنت..........شب به شب ميخانه را آزردنت
كوجه ي تنگو فقيرند مردم..........هر قدم رو در كويرند مردم
گر باران هم ببارد هر دم.........چهره ي خار كويرند مردم
سايه از بي سايگي نوري نداشت..........باز هم بي سايه نورند مردم
وقت ساقي را نگيرم بيش از اين..........كين زمين خارو ذليلند مردم
سرزمين ما نشان از بودن است..........كوروش و داريوش آنند مردم
قدرت عالم همه است اين سرزمين..........صف به صف آكنده شيرند مردم
پر شكوه و پر توان و پر خروش..........آه... نامت زنده باد اي مردم

فقط سلام

سلام دوستان اميدوارم از مطالبي كه واستون ميزارم لذت ببريد.
سياوش

6/08/2010

تبريك

امروز بهترين دوستم خواست تا توی اين وبلاگ بنويسه ( سياوش ) من هم به خاطر اين كه تو اسم وبلاگ اسم خودم و كاوه رو گذاشته بودم، اول اومدم بهش سياوش هم اضافه كنم ديدم خيلی طولانی ميشه در نتيجه پس از كلی تلاش به اسم " دست نوشته‌های چند ديوانه " رسيدم و خوب حالا از اين بعد سه تا نويسنده داريم البته كاوه چون عكاسه بيشتر تو زمينه‌ی عكس كار می‌كنه تا متن.



كاملا غير عادی



ديروز تصميم گرفتم اسم وبلاگ رو عوض كنم چون حس می كردم 2022 زياد جلب توجه نمی كرد اما "من كوروش كاملا غير عادی + كاوه" بيشتر تو چشه.
اما يكم توضيح بدم راجع به اسم، كه اصلا واسه چی اينو گذاشتم.
خوب را جع به "من كوروش" كه خوب خودتون بهتر می دونين من اسمم كوروش اينجاش زياد چيز خاصی نداره اما "كاملا غير عادی" خوب قضيه از اونجایی مياد كه اصولاً من از اون موقعی كه شخصيتم و عقايدم شكل گرفت دوستام هميشه بهم می‌گفتن كه پسر تو ديوونه‌ای، البته به معنای عام كلمه اگر در نظر بگيريم يه جورایی هم ديوونه هستم ( مردم ما عادت دارن كه اگر كسی متفاوت فكر كنه بهش بگن ديوونه ) اما خوب چه می شه كرد خودمم با اين قضيه حال می كنم، اين كه متفاوت باشی ( منظورم اين نيست كه جلب توجه می خوام بكنم، اتفاقا هميشه سعی كردم از توجهات به دور باشم ) و اينكه از يه زاويه‌ی ديگه به هر چيز نگاه كنی. البته مسأله از اون جایی پيش مياد كه در متفاوت بودن خيلی پيش میری و می‌رسی به جایی كه سعی می‌كنی هر كسی كامل نشناستت چون واقعا تو آدمایی كه من دور و اطرافم دارم می تونم بگم تقريباً هيچ كس ظرفيت اينو نداره كه از همه‌ی اجزای فكر من با خبر بشه البته به جز يه استثنا ( البته قبلاً فكر می كردم كه دو تا استثنا هستن اما وقتی آقای استثنای شماره 2 از آخرين تصميم من با خبر شدن با اين كه به من قول داده بودن كه هر موقع به كمكشون نياز داشتم بهش بگم دست منو گذاشت تو حنا البته راه جايگزينش رو پيدا كردم )‌
اما خوب كلا غير عادی بودن بيشتر حال می‌ده البته اگر مثل من از اون دست آدمایی باشين كه بيشتر تو دارين و سعی می كنين هميشه برای بقيه يه معما باقی بمونين. ولی خوب در كل من با معماها خيلی حال می كنم، يه جواریی شيرازه‌ی زندگی منن.


6/07/2010

كنكور



خوب گفتم كه اين كنكور دادن امسال ما هم از او داستاناس
تابستون قبل رفته بودم تو فازه درس خوندن و اين حرفا ، كلی هم پول پای كتاب و امتحانای گاج دادم.
من با يكی از دوستام تصميم داشتيم دانشگاه كه قبول شديم با هم ديگه يه گروه راك تشكيل بديم. تو همين اوصاف گاج يه جلسه گذاشت واسه مشاوره، مشاوره تو حرفاش میگفت كه دنبال چيزی برين كه واقعا بهش علاقه دارين، چون بعداً تاوان يه انتخاب الكی رو سخت ميشه پس داد.
ما هم دو دستی زديم تو سر خودمون كه چه غلطی كرديم رفتيم رشته رياضی كاش يكی به ما می گفت كه يه رشته هنری هم وجود داره، اين همه الاف نمیشديم، خلاصه بگذريم از اين كه پول كلاسایی هم كه ثبت نام كرده بودم غير قابل برگشت بود. به بابام كه اصلا نگفتم چون می دونستم عمرا با اين قضيه كنار بياد، موند فقط مادر گرامی، به اون كه گفتم اولش جا خورد ولی بالاخره قبول كرد چون خودش قبلا يه بار از اين قضيه انتخاب رشته كشيده بود.
حالا كی می خواد پيدا كنه منابع كنكور هنرو؟ با هزار بدبختی بعد يك ماه تونستم پيداش كنم البته بعدش هم فهميدم كه يه سری سؤالای هنر از تو منابعش طرح نمیشه كه اونم يه مثيبت ديگه بود
خلاصه حالا ما هم داريم كه بريم واسه هنر و موسيقی از اين حرفا تا بلكه يك گروه راك درست و حسابی جمع كنيم، البته من الآن ويولون میزنم ( محض اطلاع بگم كه ويولون توی راك هم كاربرد بسيار زياد داره  اينو گفتم يه موقع نگين چه ربطی داره به شقيقه) اما خوب از بعد كنكور میخوام برم تو نخ گيتار بعدش هم گيتار الكتريك.


6/06/2010

پس از مدت‌ها

وباره من اومدم
می تونم بگم تقريبا 10 ماهه از اينترنت دور بودم فقط به خاطر چی ؟ به خاطر اينكه خونمونو عوض كرديم و تلفن اين خونه به اسم صاحب خونه نبود من هم نتونستم ADSL‌ بگيرم، تازه بعد از اين همه مدت يه خط خريديم كه بتونيم اينترنت داشته باشيم. البته يك نكته هست اونم اين كه اصولا چون وقتي با ديال آپ كار می كنم فشار خونم ميره رو 10000000000 سعی ميكردم زياد اينترنت نيام به جز اونم كه ديگه زياد وقت اينترنت گردی ندارم (مثلا خير سرم كنكور دارم امسال). كه البته اين داستان كنكور ما هم از اون داستاناس ، حالا سری بعد می نويسم چی بود جريان ، الآن هم پررو پررو نشستم پايه اينترنت تازه بعدشم مي‌خوام برم خونه رفيقم درسم كه سرش گرده.
راستي يه مسأله مهم يكی از دوستان گفته بود قبلا مطالب سياسی می نوشتی نكنه ترسيدی كه ديگه كشيدی بيرون؟
عزيز من نخير بنده نكشيدم بيرون جريان سياسی ننوشتن من هم بر مي‌گرده به قبل از انتخابات، و بيشتر مسأله سر اينه كه چيزای مهمتری واسه فكر كردن وجود داره ( البته خبرها رو هميشه دنبال میكنم) اما ديگه وقت واسه تجزيه و تحليل و نوشتن نمی ذارم ، از نوشتن داستان و شعر بيشتر خوشم مياد، البته از اين به بعد شايد يه ذره خاطرات هم بنويسم.


1/09/2010

رو هوا بودن،بی ثبات بودن خیلی بده نه؟!!
نظر بده
S.M

1/04/2010


آغاز سال 2010 میلادی بر مسیحیان فارسی زبان مبارک!

S.M

1/02/2010


-نه تو می مانی و نه من...
...و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
...به حباب لب یک رود قسم،...
...و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصّه هم نمی ماند.

S.M
ای کاش آدمی فارغ از هرگونه مشغله و دغدغه ای لحظه ای بحال خودش بود...!
S.M