اگر داستان “در جاده” را نخوندين برين اينجا بخونينش بعدش اينو بخونين
بند بند وجودم خطر را حس میكرد.
دودی شروع به چرخيدن به دورم كرد شمشير از دستم بيرون آمد و مستقيم به سمت آسمان رفت.
گويی ذره ذرهی وجودم تحليل میرفت.
اما من ياد گرفته بودم كه در هر شرايطی راهی هست.
در اين لحظه گويی تك تك سلولهای بدنم به آرامشی بی وصف فرو رفت.
از آن دود سياه صدای جيغی به آسمان رفت و تبديل به شن سياه رنگی شد و بر زمين ريخت.
از جا بلند شدم
شمشير در دستم بود، هيچ اثری از شنها نبود
تنها يك توهم بود، يك تله، تلاشی برای متوقف ساختن من.
شمشير را غلاف كردم.
كلاه شنل را دوباره بر سرم انداختم و شروع به حركت كردم
گويی بيابان در حال آب شدن بود در يك لحظه بيابان تبديل شد به جنگلی انبوه و من در ميان جادهای بودم كه وسط جنگل بود
از دور دست صدای سمّ اسب میآمد
سواری به سوی من آمد، سوار شنلی خاكستری بر تن داشت و سوار بر اسبی قهوهای رنگ بود.
در نزديكی من ايستاد و نامهای به من داد و رفت
نامه را باز كردم
در آن تنها يك جمله نوشته شده بود :
درياچه را به ياد بياور
زير لب آرام فراخواندمش
بلا فاصله از دور دست صدای شيههی اسبي شنيدم
ناگهان از ميان درختان از ميان درختان بيرون جهيد
سفيد بود و قامتی بلند و هيكلی عضلانی داشت
در نگاهش حسی همچون ملاقات دوستی قديمی بود
و نامش هُدِلار
هدلار همچون صاعقه میتاخت
حتی سايهاش هم از او جا میماند
كم كم به مرز جنگل نزديك میشديم
چمن زاری بعد از آن بود و كاخ متروكه از دور پيدا بود
پس از چند دقيقه به آن رسيديم
وارد دروازه اصلی شدم، سقف كاخ فرو ريخته بود اما برخی ديوارها و ستونها سالم بودند.
چيزی شبيه به يك مقبرهی بزرگ در وسط كاخ بود
پايين پلكان از هدلار پياده شدم
از پلهها بالا رفتم، در كنار در مشعلی روشن بود، آن را برداشتم و داخل مقبره شدم
عجيب بود، حسی به من میگفت كه آنجاست اما در ديدرس نبود.
پ.ن : مقبره رو يه چيزی شبيه قبر كوروش در نظر بگيرين اما دقيقاًٌ شبيه اون نيست
بند بند وجودم خطر را حس میكرد.
دودی شروع به چرخيدن به دورم كرد شمشير از دستم بيرون آمد و مستقيم به سمت آسمان رفت.
گويی ذره ذرهی وجودم تحليل میرفت.
اما من ياد گرفته بودم كه در هر شرايطی راهی هست.
در اين لحظه گويی تك تك سلولهای بدنم به آرامشی بی وصف فرو رفت.
از آن دود سياه صدای جيغی به آسمان رفت و تبديل به شن سياه رنگی شد و بر زمين ريخت.
از جا بلند شدم
شمشير در دستم بود، هيچ اثری از شنها نبود
تنها يك توهم بود، يك تله، تلاشی برای متوقف ساختن من.
شمشير را غلاف كردم.
كلاه شنل را دوباره بر سرم انداختم و شروع به حركت كردم
گويی بيابان در حال آب شدن بود در يك لحظه بيابان تبديل شد به جنگلی انبوه و من در ميان جادهای بودم كه وسط جنگل بود
از دور دست صدای سمّ اسب میآمد
سواری به سوی من آمد، سوار شنلی خاكستری بر تن داشت و سوار بر اسبی قهوهای رنگ بود.
در نزديكی من ايستاد و نامهای به من داد و رفت
نامه را باز كردم
در آن تنها يك جمله نوشته شده بود :
درياچه را به ياد بياور
زير لب آرام فراخواندمش
بلا فاصله از دور دست صدای شيههی اسبي شنيدم
ناگهان از ميان درختان از ميان درختان بيرون جهيد
سفيد بود و قامتی بلند و هيكلی عضلانی داشت
در نگاهش حسی همچون ملاقات دوستی قديمی بود
و نامش هُدِلار
هدلار همچون صاعقه میتاخت
حتی سايهاش هم از او جا میماند
كم كم به مرز جنگل نزديك میشديم
چمن زاری بعد از آن بود و كاخ متروكه از دور پيدا بود
پس از چند دقيقه به آن رسيديم
وارد دروازه اصلی شدم، سقف كاخ فرو ريخته بود اما برخی ديوارها و ستونها سالم بودند.
چيزی شبيه به يك مقبرهی بزرگ در وسط كاخ بود
پايين پلكان از هدلار پياده شدم
از پلهها بالا رفتم، در كنار در مشعلی روشن بود، آن را برداشتم و داخل مقبره شدم
عجيب بود، حسی به من میگفت كه آنجاست اما در ديدرس نبود.
پ.ن : مقبره رو يه چيزی شبيه قبر كوروش در نظر بگيرين اما دقيقاًٌ شبيه اون نيست
1 comment:
وبلاگتو تبليغ كن.
توmypardis پروفايل بساز....
Post a Comment