ردایی مشکی بر تن داشت، صورتش مشخص نبود. به شمشیرش تکیه داده بود بر سر مزاری بی نام اشک میریخت بی صدا و تنها...
مردم با نگاهی هراسناک به او می نگریستند، این بود تکرار تلخ روزگار.
ترس مردم از ندانسته ها را می گویم.
روزگاری او شاد بود اما همین مردم مجبورش کردند صورتش را بپوشاند تا با قدم هایش رعب بر وجودشان افکند.
او زیبایی، ترسناک شده بود، مهربانی، وحشتناک و همه ی این تضادها را این مردم ساختند.
بال هایش را گشود و ناپدید شد تا حافظ مردمی باشد که از او میترسند............