10/29/2010

جمعه

 

جاتون خالی امروز رفتيم با دو تا از رفيقان شفيق و يكی‌ از معلم‌های قبليمون يك ناهار تپل زديم به بدن كه اونورش نا پيدا سياوش می‌گفت من دلم درد گرفت تو چجوری اين همه می‌خوری (‌ آخه اون چاقه من لاغر )‌ گفتم اين جور موقع‌ها داشتن خرابه مرابه تو شيكم بسی بسيار به كار مياد تو هم برو انبار زخيره رو بفروش برو خرابه بخر.

خلاصه امروز هم از اون روزا بود كلاً حالی كرديم اساطيری،

راستی امروز داشت يه مستند نشون می‌داد كه جريانش اين بود كه بچه‌هایی كه تازه چهار دست و پا را می‌رن ترس از ارتفاع ندارن، آزمايش هم كردن يه جایی گودی رو روش شيشه كشيدن رو شيشه هم اسباب بازی بچه هم خيلی خوشحال رفت اسباب بازی رو ورداشت ولی دو ماه بعد ديگه اين كار نمی‌كرد، می‌رفت تا لب شيشه، يه نيگا پايين می‌كرد برمی‌گشت، خلاصه اگه بچه مچه دارين تازه راه افتاده تا دو ماه هواستون باشه بعد از دو ماه خودش عين بچه آدم می‌فهمه برمی‌گرده سر جاش.

1 comment:

گیلانمهر - پامچال said...

سلام

قشنگ بود.
من همیشه از بغل کردن بچه ها می ترسیدم البته وقتی بچه خودمو بزرگ کردم تا حدودی این ترسم ریخت البته نه بطور کامل . این بچه ها مثل ژله و لرزونک تو دست آدم می لغزن واقعا که بغل کردنشون سخته به خصوص تاقبل از یک سالگی.

همیشه شاد و خندون باشی.