سالها، پيش رفتم، با اين خيال كه مقصد را میبينم
اما بعد از اين همه سال، گویی پردهیی از جلوی چشمانم كنار میرود
و چيزی غريب میبينم كه دركش بس مشكل است اما
جرأت سخن گفتن را از من میگيرد
همسفرانم از بينایی عاجزند، نمیدانم شايد هم گوشهاشان نمیشنود
فرياد من از سر انتخابی عجيب را
مهم نيست
وقت جدايی است، هرچند مشكل است
اما تا ساعاتی ديگر بايد مسيرم را عوض كنم
قدم به دنيایی جديد میگذارم
و اين دنيا را با تمام وجودم دوست میدارم چون
ساخته خود من است، برآمده از وجود من است
افسوس كه از اين همسفران بيش از دو تن همراهيم نمیكنند
شايد همين كافی باشد برای سفری به درازای ابديت
سفری كه مقصدش در بینهايت نهفته است
پس پيش به سوی ابديت
3 comments:
خوب بود. اون دونفر کیاهستن؟
بچه!فونتِت رو درشت کن. منو کور کردی حالا به من زن نمیدن!!!!!
از دست لجبازیات!!!!!!!!!!!!!
کاوه .:::S.M:::.
توهم درباره مطلب من بنویس.
کاوه
چه خوبه وقتی به حایی رسیدی که از درکش عاجزی و به تو و جهانت هیچ ربطی نداره همون جا نموندی و درجا نزدی...این که میخوای بری...اینکه میخوای نمونی کلی ارزش داره...
امیدوارم توی اون حهان جدیدی که انتخابش کردی بهت خوش بگذره....
Post a Comment