7/22/2010

يكی از شب‌ها

 

چشم‌هايش به حدی تسخير كننده‌ بود كه هركسی نمی‌توانست به آن‌ها نگاه كند

موهايش نيمی از صورتش را پوشانده بود

لباسش سراسر سياه بود ، يك لباس بلند چيزی شبيه به ردا به تن داشت و دستكش‌های چرم سياه

كفش‌های پوتين مانندی به پا داشت

صاف ايستاده بود مثل يك ستون

اولين چيزی كه با نگاه كردن به او به ذهن می‌رسيد اراده بود و نگاهش به افق آسمان پر ستاره بود

بر بالای يكی از بلندترين ساختمان‌های شهر بود

به پايين پريد اما به نرمی به زمين رسيد حتی زانوهايش هم خم نشد

با سرعت سرسام آوری می‌دويد آنقدر سريع كه مانند گلوله‌ به نظر می‌رسيد

بالاخره به جایی كه می‌خواست رسيد

افرادی كوچه را بسته بودند. اگر می‌خواست می‌توانست همه را در يك لحظه از بين ببرد اما اجازه داد آنها‌ حمله كنند

همه‌ی اسلحه‌ها به سوی او نشانه رفت و در يك لحظه هزاران تير به سوی او پرواز كرد

همه‌ی گلوله‌ها در فاصله‌ كمی از او توقف كردند ، گویی اراده‌ی او هر چيزی را به زانو در می‌آورد

افراد همه زمين گير شدند گویی شيره وجودشان كشيده شده بود

كسی را كه به دنبالش بود پيدا كرد

و ..........

4 comments:

مریم said...

ادامه نداره؟؟؟

مریم said...

اینجوری نکن دیگه!!!!! خب من اگه بخوام داستان بنویسم که خودم مینویسم.... ادامه اش رو هم خودت بذا خب!!!!!

کاوه said...

آره! اینهم راهیســــت!!! به به!
ولی نه!من چیزی که بدون فرجام و حتی بدون بن بست باشه رو دوست ندارم
امـّا اینم تنوعیست.
درضمن،موزیکت یه جور دل نگرانی بمن القا میکنه.. تاحالا فکرمیکردم خیاله یا گذراست یاهرچیز دیگه.امــّا هردفعه تکرار میشه.

به هرحال،توپیروزی رفیق

کاوه said...

ولی این نوشته خیلی قشنگ تونسته معنی واقعی اراده رو القا کنه.واسه خودت بود؟